رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:49 :: نويسنده : ℕazanin

آترین داشت از کافی شاپ میومد بیرون که گارسون جلوشو گرفت و ازش خواست که سلف من رو حساب کنه .
توی محوطه ی کاخ داشتم برای خودم قدم می زدم که سر و کلش پیدا شد .
من ــ بر خرمگس معرکه لعنت .
آترین ــ باشه . باشه . رها بهم می رسیم .
محل نزاشتم و یکم پیاده روی کردم و بعد دوباره پیاده برگشتم خونه .
*********
چند روزی از اون قضیه می گذشت . بی محلی من و نگاه های آترین ادامه داشت . نگاهاش اصلا هیز نبود . توی نگاهش غم داشت . انگار چشماش داشتن ازم خواهش می کردن که جلوش آفتابی نشم . انگار می خواستن یه چیزی رو بهم بفهمونن اما من متوجه نمی شدم . برق غم چشماش مثل خاله سمیرا بود . مثل این که همشون ازم خواهش می کردن .
از وقتی آترین اومده بود ماشیین منو تصاحب کرده بود و منم به رامتین غر می زدم و بالاخره قبول کرده بود که هر جا می خوام منو ببره . حتی وقتی با دوستام هم بیرون میرفتم این رو باید با خودم می بردم .
رامتین هم بدش نمی اومد . پسر خوش تیپ و خوشگلی بود . برای دختر ها زبون می ریخت و سر به سرشون می ذاشت . فقط خدا میدونه چند تا دوست دختر داره . خیلی شیطون بود . دوستای منم که همه ماشالله منتظر بودن یکی بهشون بگه سلام ، دیگه ولش نمی کنن .
***********
روز عروسیه دختر خالم بود . توی اتاقم بودم و داشتم کارامو میکردم . داشتم تند و تند آماده میشدم که برم آرایشگاه . یه لباس اسپرت پوشیدمو از اتاق زدم بیرون . روی نرده ها لیز خوردمو رفتم وسط حال. مثل همیشه با رامتین رفتم .
چهار پنج ساعت بعد کارام تموم شدو برگشتم .خونه خیلی وقت نداشتم . عجله ای دویدم سر کمد لباسم رو که یه پیراهن کوتاه مشکی دکلته بود رو برداشتم و پوشیدم . زیپ لباس پشتم بود هر کاری کردم نتونستم ببندمش . با خودم شروع به غرغر کردم .
ــ آخ حالا چکار کنم . ای بابا عجب مصیبتی .
مامان هنوز توی آرایشگاه بود قرار بود اونجا آماده شه و بریم دنبالش .
از سر ناچاری رامتینو صدا کردم .
ــ رامتین ........رامتین داداشی .......یه لحظه میشه بیای ؟
هیچ جوابی نشنیدم که یه دفع در باز شد . پشت به در وایساده بودم .
من ــ رامتین میشه این زیپ پشت لباسمو ببندی .
سریع موهامو که آرایشگاه یکم فرش کرده بود و لوله شده بود رو از پشتم ریختم روی شونم . آروم آروم زیپم بالا کشیده شد .
من هم برگشتم که یه دفعه نگاهم توی نگاه آترین گره خورد . جا خوردم . خیلی خجالت کشیدم . قلبم تند و تند توی سینه ام می کوبید . هنگ کرده بودم . داشتم مات مات به آترین نگاه می کردم به برقی که توی نگاهش بود . به اخم کمرنگ روی پیشونیش .
دلم می خواست ذهنش رو بخونم . می خواستم بدون که اونم همون حسی که من بهش دارمو داره؟ مخم داشت می پکید .
نمی دونم چه مدت بود که همینطور مات داشتم بهش نگاه می کردم . بالاخره آترین نگاهشو از من گرفت و به سمت در رفت . به در که رسید یه لحظه وایساد . مثل اینکه می خواست یه چیزی بگه . اما نه . دوباره راه افتاد و رفت . هنوز توی شوک بودم .
یواش یواش خودمو جمع و جور کردم . سریع آماده شدم و کفش های پاشنه داره جلو باز مشکی ام رو پوشیدم و یه کیف مجلسی کوچولو برداشتم .
هنوز بابا نیومده بود . از اتاقم در اومدم رفتم توی حال از آترین خبری نبود . می خواستم یکم قدم بزنم . رفتم توی حیاط پشت خونه . حیاط که نه تقریبا باغ بود . خیلی دوسش داشتم جای اروم و دنجی بود . هوا عالی بود . رفتم توی حیاط پشتی .
صدای یه نفر می اومد . اما واضح نبود نمی فهمیدم چی میگه . گفتم لابد رامتین داره با موبایلش حرف میزنه . آخه خیلی اوقات می اومد اینجا . آروم رفتم جلو که متوجه نشه .دیگه کامل متوجه می شدم چی میگه .
ــ خیلی خری خیلی . آخه چرا ؟ چرا یکاره پاشدی رفتی ....
ادامه ی حرفشو خورد . پای چپشو گذاشته بود به دیوار . سرشم تکیه داد به دیوار و یه پک محکم به سیگارش زد و دودش رو داد بیرون . دوباره شروع کرد به حرف زدن .
ــ چرا نمی تونی بفهمی که نباید بهش نزدیک شی . اون ...... اون با بقیه فرق داره . اما تو همونی هستی که.......
دوباره ادامه ی حرفشو خورد و یه پک دیگه به سیگارش زد. اصلا نمی فمیدم منظور حرفاش چیه ؟
ــ داری دیونه ام میکنی ! تو یکی داری عقل از سرم می پرونی . این چشمات . همین دوتا که باهاش به من زل زدی . همینا منو اسیر کرده .
چی داره با من حرف میزنه . رفتم جلو تر . رفتم لای درختا . رو به روش وایسادم .
من ــ تو ......تو داری چی میگی آترین ؟ حالت خوبه ؟
سیگارشو انداخت روی زمین و زیر پاهاش لهش کرد . چند تا نفس عمیق کشید و یه دفعه عین یه شیر پرید جلوم . عقب عقب رفتم . خوردم به دیوار . دستاشو گذاشت روی دیوار بقلم . تسلط کاملی روی من داشت . با چشمای سبز خوشگلش به من زل زد .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: